دیالوگ

دیالوگ دویست و شصت و دوم

Posted in 2009 by Bardia Barj on 2010/12/30

زن آفریقایی-آمریکایی (اشاره به بچه ای که برونو در آغوش دارد) : این بچه که سیاهه! تو هم که سفیدی!! پس مال تو نیست! از کجا آوردیش؟!؟!؟
برونو: مال خودمه!! تاخت زدم!!!!
زن آفریقایی-آمریکایی: تاخت زدی؟!؟ با چی؟!؟
برونو: با یه آی پاد!!

برونو (Brüno) – محصل 2009
کارگردان: لری چارلز
دیالوگ گو: ساشا بارون کوهن (برونو)

.

دیالوگ دویست و شصت و یکم

Posted in 1998 by Bardia Barj on 2010/12/29

جو فاکس: تا حالا شده که احساس کنی در بدترین وضعیت خودت قرار گرفتی؟ اینکه کینه و غضب و غرورت یهو بیدار بشه و بپره بیرون؟ یه نفر حال تو رو می گیره و تو بجای اینکه لبخند بزنی و بذاری بری، وامیستی اونجا و جر و بحث می کنی!! … فکر کنم اصلا نمی دونی دارم در مورد چی صحبت می کنم!
کتلین کلی: اتفاقا دقیقا می فهمم چی میگی. کاملا هم بهت حسودیم میشه. چون وقتی یکی اعصاب من رو خرد میکنه، تنها اتفاقی که برام میوفته اینه که زبونم قفل میشه و مغزم کاملا از کار میوفته و هیچی نمی تونم بگم. اونوقت تموم شب توی رختخواب از اینور به اونور میشم و فکر میکنم که چی میتونستم بگم و نگفتم.
جو فاکس: چه خوب می شد اگه می تونستم تمام جر و بحثهام رو بدم به تو! اونوقت دیگه هیچوقت رفتار بد نداشتم و بجاش تو همیشه رفتار بد داشتی. هر دوتامون هم خوشحال بودیم! اما یه هشداری بهت بدم: وقتی که موفق میشی تصمیم بگیری اون چیزی که توی ذهنت هست رو بگی، وقتی اونقدر با خودت کلنجار میری که یه حرفی رو بزنی یا نزنی و بعد زدن رو انتخاب می کنی، مطمئن باش به محض اینکه اون حرف رو زدی مثل سگ پشیمون میشی!

نامه دارید (You’ve Got Mail) – محصول 1998
کارگردان: نورا افرون
دیالوگ گویان: تام هنکس (جو فاکس) / مگ رایان (کتلین کلی)

.

دیالوگ دویست و شصتم

Posted in 2010 by Bardia Barj on 2010/12/24

جسیکا (سخنرانی در مراسم فارغ التحصیلی): وقتی که پنج سالمونه، ازمون سئوال می کنن که میخوایم وقتی بزرگ شدیم چی کاره بشیم. جواب ما یه چیزهایی شبیه فضانورد، رئیس جمهور، یا مثلا مثل خود من، پرنسس، هست! وقتی که ده سالمون میشه، دوباره ازمون همین سئوال رو می پرسن. اون موقع جواب میدیم یه راک استار، کابوی، یا مثلا مثل خود من، برندهء مدال طلا! اما حالا که بزرگ شدیم، اونا دیگه ازمون یه جواب جدی میخوان. خب، ما هم این جواب رو میدیم: من از کجا بدونم؟!!؟ الان وقت این نیست که تصمیمات سخت و عجولانه بگیریم. الان وقت اشتباه کردنه! الان وقت اینه که یه مسیر رو اشتباه بریم یا توی بد مخمصه ای گیر بیوفتیم. الان وقتشه که عاشق بشیم، اون هم نه یه بار! از لای اینا نمیشه یه شغل یا یه هدف پیدا کرد. فکرت هی تغییر میکنه و دوباره عوض میشه، چون هیچ چیزی دائمی نیست. خب، تا اونجا که میتونین اشتباه کنینو. اونوقت وقتی زمانش برسه، ازتون که سئوال کردن می خوای چیکار کنی، دیگه حدس نمی زنین! چون که جواب رو می دونین.

حماسهء سپیده دم: کسوف (The Twilight Saga: Eclipse) – محصول 2010
کارگردان: دیوید اسلید
دیالوگ گو: آنا کندریک (جسیکا)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و نهم

Posted in 2001 by Bardia Barj on 2010/12/22

درک: تو بهترین دوستش بودی! در نتیجه اولین کسی که بهش شک کنن تو هستی!
مارتی: رفیق، این اصلا معنی نداره! اینطوری من باید آخرین نفری باشم که بهش شک می کنن.
درک: نه داداش! پلیسها رو نمی شناسی! هیچوقت نمیفهمی این حرومزاده های مریض چطوری فکر می کنن!

پهلوان پنبه (Bully) – محصول 2001
کارگردان: لری کلارک
دیالوگ گویان: لئو فیتزپتریک (درک) / برد رفنو (مارتی)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و هشتم

Posted in 2001 by Bardia Barj on 2010/12/21

دانی: لعنتی! من هیچوقت تو زندگیم کسی رو نمی شناختم که کسی رو کشته باشه!
الیس: منم همینطور.
هدر: من فقط پدربزرگم رو می شناختم. البته اون رو هیچوقت نشناختم! پدربزرگم یه دائم الخمر لعنتی بود، از اونا که اوضاشون خیلی خرابه! اون به هرکسی که از جلوی اتاقش رد می شد تجاوز می کرد. یه بار از دست مادربزرگم شاکی شد و با چکش کوبید تو سرش. بعد هم خودش رو برای دو روز  توی اتاق حبس کرد و هی مشروب خورد و هی ترتیب جسد مادربزرگم رو داد. مامانم اون موقع توی خونه بوده.
دانی: اوه! لعنتی!
هدر: اون فقط 15 سالش بود.
دانی: ای وای! کثافت!
هدر: مامانم از همون موقع قاطی کرد. بعد از اون فقط با مردایی معاشرت می کرد که مثل سگ کتکش می زدن. وقتی من بچه بودم، یه شب حسابی مست کرده بود. اومد سراغ من و برادرم. از توی تخت کشیدمون پایین، حدود ساعت 4 صبح بود. شروع کرد برامون خوندن تمام روزنامه های و نوشته هایی که در مورد پدربزرگ نوشته شده بود. هی خوند، هی خوند.  من تمام کلمات رو قبل از رفتن به مهدکودک می دونستم! فکر کنم اینطوری شد که خوندن رو یاد گرفتم.

پهلوان پنبه (Bully) – محصول 2001
کارگردان: لری کلارک
دیالوگ گویان: مایکل پیت (دانی) / بیژو فیلیپس (الیس) / کلی گارنر (هدر)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و هفتم

Posted in 2010 by Bardia Barj on 2010/12/18

جون: یه روزی، وقتی آخرین قطعه ماشین رو درست کردم، می پرم توش و روشنش می کنم و تخت گاز میرم تا برسم به آمریکای جنوبی.
روی: آره، «یه روزی» ، این کلمهء خطرناکیه!
جون: خطرناک؟!؟
روی: چون این دقیقا یه کلمهء رمز برای «هرگز» هست!!!

شوالیه و روز (Knight and Day) – محصول 2010
کارگردان: جیمز منگولد
دیالوگ گویان: تام کروز (روی) / کمرون دیاز (جون)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و ششم

Posted in 2008 by Bardia Barj on 2010/12/17

(کارل ترک موتور الیسون نشسته است)
الیسون: خیلی دارم تند میرم؟
کارل: نه اصلا! اتفاقا فکر کنم بهتره که تندتر از این هم بری! چون اونوقت اگه تصادف کنی حداقل مستقیم میمیرم! اصلا زندگی گیاهی روی تخت بیمارستان رو دوست ندارم!!!

مرد بله گو (Yes Man) – محصول 2008
کارگردان: پیتون رید
دیالوگ گویان: جیم کری (کارل) / زوئی دشانل (الیسون)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و پنجم

Posted in 2003 by Bardia Barj on 2010/12/16

یون جو: می دونی چی واقعا ترسناکه؟ اینکه بخوای یه چیزی رو فراموش کنی، به طور کامل از ذهنت پاکش کنی، اما هیچوقت نمی تونی… همیشه هست و هرجا که بری مثل روح دنبالته.

داستان دو خواهر (Tale of the Two Sisters) – محصول 2003
کارگردان: جی وون کیم
دیالوگ گو: جونگ آ یوم (یون جو)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و چهارم

Posted in 2008 by Bardia Barj on 2010/12/15

رز ماتر: مردم تمام مدت از من در مورد اردوگاه سئوال می کنن. که من چه چیزی اونجا یاد گرفتم. اردوگاه درمانگاه نیست! فکر می کنین همچنین جایی کجاس؟ دانشگاه ؟!؟!؟ ما اونجا نرفتیم که چیز یاد بگیریم… بذار یه نصیحتی بهت بکنم. اگه میخوای تزکیه نفس کنی، پاشو برو تئاتر! اردوگاه نرو! اونجا هیچی گیرت نمیاد! هیچی!

کتابخوان (The Reader) – محصول 2008
کارگردان: استفان دالدری
دیالوگ گو: لنا اولین (رز ماتر)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و سوم

Posted in 2009 by Bardia Barj on 2010/12/14

ری کووال: من به تو فکر می کنم. من تمام مدت به تو فکر می کنم. من حتی وقتی کنارم هستی باز به تو فکر می کنم. بهت خیره میشم، نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم، من بهت خیره میشم و با خودم میگم «این زن… این زن میدونه من کی هستم. با این حال دوستم داره»

دوروئی (Duplicity) – محصول 2009
کارگردان: تونی گیلروی
دیالوگ گو: کلایو اوون (ری کووال)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و دوم

Posted in 2008 by Bardia Barj on 2010/12/13

هانا اشمیت: هیچ اهمیتی نداره که من چی حس می کنم. اصلا مهم نیست که من چی فکر می کنم. مرگ همچنان مرگه!

کتابخوان (The Reader) – محصول 2008
کارگردان: استفان دالدری
دیالوگ گو: کیت وینسلت (هانا اشمیت)

.

دیالوگ دویست و پنجاه و یکم

Posted in 2008 by Bardia Barj on 2010/12/03

امیلی پوزا: چرا من حس می کنم که تو داری لطف خیلی بزرگی در حق من می کنی؟
بن توماس: چون من حس می کنم که تو واقعا لیاقتش رو داری.

هفت پوند (Seven Pounds) – محصول 2008
کارگردان: گابریل موچینو
دیالوگ گویان: ویل اسمیت (بن توماس) / روزاریو داسون (امیلی پوزا)

.

دیالوگ دویست و پنجاهم

Posted in 2007 by Bardia Barj on 2010/12/02

جسی جیمز: رابرت یه کم بیشتر حرف بزن.
چارلی: آره. یه چیز دیگه مونده. خیلی باحاله. زود باش بگو.
جسی جیمز: خب رابرت، شروع کن. بگو.
رابرت فورد: من نمی دونم در مورد چی صحبت می کنین.
چارلی: بگو بهش رابرت. در مورد اینکه چقدر تو و جسی به هم شبیه هستین.
جسی جیمز: آره رابرت. بگو بهم.
رابرت فورد: لطفا من رو بابت حرفهام ببخشین. من و شما چیزهای مشترک زیادی داریم. بذارین با پدرهامون شروع کنم. پدر شما یه کشیش توی کلیسای نیو هوپ بپتیست بود، پدر من هم یه کشیش توی کلیسای اکسلسیور اسپرینگز. شما جوانترین پسر در بین سه پسر خانواده جیمز بودین، من هم جوانترین پسر در بین پنج پسر خانواده فورد. بین من و چارلی یه برادر دیگه هست به اسم ویلبر که اسمش 5 حرف داره، بین شما و فرانک هم یه برادر هست به اسم رابرت که اون هم 5 حرف داره. شما چشمهای آبی دارین. من هم چشمهای آبی دارم. شما 5 فوت و 8 اینچ قد دارین، من هم 5 فوت و 8 اینچ قدمه. البته من وقتی دوازده سالم بود یه لیست خیلی بلند از این شباهتها داشتم که الان همینهاش توی ذهنم مونده.
جسی جیمز (با یک لبخند برای مدت طولانی به رابرت خیره می شود): بابا تو دیگه کی هستی!!!

ترور جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل (The Assassination of Jesse James by the Coward Robert Ford) – محصول 2007
کارگردان: اندرو دامینیک
دیالوگ گویان: برد پیت (جسی جیمز) / کیزی افلک (رابرت فورد) / سام راکول (چارلی)

.

دیالوگ دویست و چهل و نهم

Posted in 2008 by Bardia Barj on 2010/12/01

بن توماس: خداوند توی هفت روز دنیا رو خلق کرد. من تو هفت ثانیه مال خودمو نابود کردم.

هفت پوند (Seven Pounds) – محصول 2008
کارگردان: گابریل موچینو
دیالوگ گو: ویل اسمیت (بن توماس)

.